معنی گوشه نشین شطرنج

فرهنگ فارسی هوشیار

گوشه نشین

(صفت) آنکه در گوشه نشیند کناره نشین کرانه نشین، گوشه گیر گوشه گزین: و بگوشه نشینان هر ولایت و مشایخ هر ناحیت و سبل بادیه حج و مساکین حرمین فرستاده. . .


گوشه گوشه

‎ دارای گوشه ها محدود بزوایا، از این گوشه بدان گوشه از ین طرف بان طرف.

لغت نامه دهخدا

گوشه نشین

گوشه نشین. [ش َ / ش ِ ن ِ] (نف مرکب) بر کرانه نشین. که جای در کرانه کند. که بر طرف چیزی نشیند نه در میانه. کناره نشین. || گوشه گیر و گوشه گزین. (آنندراج). تنها و مجرد و خلوت نشین. (ناظم الاطباء). منزوی. معتزل. خانه نشین. عاکف:
گوش به دریوزه ٔ انفاس دار
گوشه نشینی دو سه را پاس دار.
نظامی.
وآن گوشه نشین گوش سفته
چون گنج به گوشه ای نهفته.
نظامی.
من ز آن گره گوشه نشین نی دردکش نی میوه چین
می ناب و شاهد نازنین ساقی محابا داشته.
خاقانی.
گوشه نشین باش که چوگان چرخ
گوی ز پیش تو ربود ای غلام.
عطار.
آه سعدی جگر گوشه نشینان خون کرد
خرم آن روز که از خانه به صحرا آیی.
سعدی.
توانگران دخل مسکینان اند وذخیره ٔ گوشه نشینان. سعدی (گلستان).
چشم برکن به دوستان قرین
گوش بر دشمنان گوشه نشین.
اوحدی.
به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست.
حافظ.


شطرنج

شطرنج. [ش ِ / ش َ رَ] (معرب، اِ) مأخوذ از شترنگ فارسی که بازی معروف است. گویند در زمان انوشیروان این بازی را از هند به ایران آوردند و بزرگمهر درمقابل آن بازی نرد را اختراع نموده به هند فرستاد. (ناظم الاطباء). بازیی است معروف و به فارسی آوند خوانند و سین لغتی است در آن و آن مأخوذ است از شطاره یا از تسطیر. (منتهی الارب). به کسر شین نوعی بازی است و نباید بفتح شین آورد و به سین هم آمده است. (از اقرب الموارد). در قاموس و مؤید الفضلاء و مدار و منتخب اللغات به کسر شین آمده و صاحب بهار عجم و دیگر اهل لغت نیز به کسر شین نوشته اند و به فتح ضعیف گفته اند چرا که معرب است و وزن فعل بالفتح در کلام عرب نیامده و صاحب بهار عجم نوشته که این معرب سترنگ است که لفظ فارسی است به معنی بیخی که بصورت آدمی باشد و لهذا آن را مردم گیا نیز گویند چون اکثر مهره های این بازی به نام انسان است بمجاز این بازی را نیز سترنگ گفته اند و نیز صاحب بهار عجم نوشته که بعضی محققین چنین گفته اند که معرب چترنگ است که لفظ هندی است مرکب از چتر که به معنی عدد چهار است و انگ که به معنی عضو است و به مجاز به معنی رکن استعمال یافته لهذا چترانگ فوجی را گویند که چهار رکن داشته باشد و این بازی نیز چهار رکن دارد سوای شاه و فرزین که فیل و اسب و رخ و پیاده است. و بعضی معرب شدرنج که مرادف رفت رنج باشد و بعضی معرب صدرنگ گفته اند و رنگ به معنی حیله. نام واضع شطرنج حکیم لجلاج است. و بعضی محققین نوشته اند که واضع صهصه بن واهربن فیلسوف است و صاحب رشیدی در جایی نوشته که شطرنج به معنی اقسام غله که بهم آمیزند پس از این مستفاد می شود که شطرنج معرب آن باشد و به مناسبت آمیزش اقسام مهره ها بازی معروف را نیز شطرنج می گفته اند و خان آرزو در سراج اللغات نوشته که اگرچه لفظ شطرنج را با کسر نوشته لیکن به فتح هم صحیح است. و با لفظ باختن و چیدن و گستردن و ساختن مستعمل. (از آنندراج) (از غیاث اللغات). فارسی معرب و برخی شین آن را مکسور گردانند تا با وزن جِردَحل موافق شود زیرا در زبان عرب اصل فَعلَل وجود ندارد. (ازالمعرب جوالیقی ص 209). لیدیان از حیث هوش و ذکا و ابتکار در مرتبه ٔ عالی بودند و بازی شطرنج را پیش از هندیها شناختند و ادعای هندیان در اختراع شطرنج عاری از حقیقت است. (از نقود العربیه ص 87). گویند چون طلحند پسر مای هندی در جنگ با «گو» پسر عم و برادر امی خود بر سر تاج و تخت کشته شد و مادر وی از مرگ او بیقرار گشت گروهی از دانشمندان هندی شطرنج را اختراع کردند تا این زن بدان سرگرم گردد و مرگ فرزند از یادببرد صاحب آنندراج واضع شطرنج را صهصه بن واهر از حکمای هندو صاحب برهان صهصه بن واهر و دیگری نذربن داهریا مصه نگاشته. (یادداشت مؤلف). شترنگ. پهلوی شترنگ از سنسکریت شترنگه. (از فرهنگ فارسی معین). صفحه ای مسطح از چوب و جز آن خانه خانه که در هر ضلع هشت خانه به دو رنگ سیاه و سپید و در تمام سطح شصت و چهارخانه ٔ سیاه و سپید دارد و مهره هایی به شکل و اسامی شاه و وزیر و رخ و فیل و اسب و پیاده در دو رده روی این صفحه و یا به اصطلاح قدما «رقعه » چینند چون دو صف سپاه. شاه و وزیر در وسط رده ٔ اول قرار گیرند و طرفین آن دو پیل یکی در خانه ٔ سیاه و یکی در خانه ٔ سفیدواقع شود و سپس دو اسب، و در دو مربع آخر دو طرف صف اول دو رخ جای داده شود و هشت پیاده در صف دوم (بطرف داخل صفحه) در هر خانه یکی چیده شود. و در سوی دیگر شطرنج نیز به همین نحو مهره ها را ترتیب می دهند. حرکت فیل اُریب است و هرچند خانه که بتواند پیش می رود و حرکت پیاده مستقیم اما یک خانه یک خانه است و مهره ٔ حریف را از چپ و راست می زند. حرکت اسب یک خانه به جلو و سپس خانه ٔ دیگر به چپ یا راست است. رخ مستقیم حرکت می کند هر مقدار خانه که بتواند. و وزیر مستقیم و چپ و راست هر چند خانه که بتواند حرکت می کند. و شاه به هر سو می تواند رفت اما خانه به خانه:
چو این کار دیگرت آمد به بن
ز شطرنج باید که رانی سخن.
فردوسی.
ز شطرنج و از باژ و از رنج اوی
بگفت آنچه آمد ز شطرنج اوی.
فردوسی.
دگر بهره شطرنج بودی و نرد
سخن گفتن از روزگار نبرد.
فردوسی.
شطرنج فریب را تو شاه و ما رخ
مر اسب نشاط را رکابی یا رخ.
عنصری.
شاخ گل شطرنج سیمین و عقیقین گشته است
وقت شبگیران به نطع سبز بر شطرنج باز.
منوچهری.
دل بجای شاه باشد وین دگر اندامها
ساخته چون لشکر شطرنج یکدیگر فراز.
منوچهری.
باز شطرنج ملک با دو سه تن
با دو چشم و دورنگ بی تعلیم.
بوحنیفه ٔ اسکافی.
از استخوان پیل ندیدی که چربدست
هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 15).
گفت: شه ! شه ! و آن شه کبرآورش
یک یک آن شطرنج برزد بر سرش.
مولوی.
به شطرنج اندرون هم شاه باشد.
ابن یمین.
عشق بازان هرکجا شطرنج همت گسترند
مور را عار آید از ملک سلیمان باختن.
ملا شانی تکلو (از آنندراج).
رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص 77 و 510 و تاریخ تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 5 ص 160 و مدخل طلحند شود.
- بساط شطرنج، رقعه. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب عرصه ٔ شطرنج و رقعه ٔ شطرنج در ذیل همین مدخل شود.
- رقعه ٔ شطرنج، بساط شطرنج. صفحه ٔشطرنج:
هر سویی از جوی جوی رقعه ٔ شطرنج بود
بیدق زرین نمود غنچه ز روی تراب.
خاقانی.
چون کنی از نطعخاک رقعه ٔ شطرنج رزم
از پس گرد نبرد چرخ شود خاکسار.
خاقانی.
- شاه شطرنج، مهره هایی در شطرنج که شاه نامیده می شوند: شاه شطرنج را نگیرد کس.
- شطرنج استخوان کردن، کنایه از ساختن مهره ٔ شطرنج بود. (آنندراج):
تا رخ نهمش پس از فنا نیز
شطرنج کنید استخوانم.
کمال خجندی (از آنندراج).
- شطرنج چهار در شانزده، نوعی شطرنج دیگر و باختن آن به کعبتین است اگر چون کعبتین بزنند یکی آید پیاده ببازد و اگر دو آید رخ و اگر سه اسب و اگر چهار فیل و اگر پنج آید فرزین و اگرشش، شاه. (از نفایس الفنون).
- شطرنج چیدن، بساط شطرنج گستردن:
شطرنج عامیانه بچینیم بعد از این
چون باتو در مواجه ننشست نرد ما.
زمانای مشهور (از آنندراج).
- شطرنج دایره، شطرنج دیگر است که به دایره نهاده اند و در میان دایره دایره ٔ کوچکی گذاشته اند که هرگاه شاه درماند در آن دایره رود و آنجا هیچ چیز بر او نیفتد مگر از آنجا بیرون رود. پیاده در این شطرنج نیز فرزین نشود و فیلها به یکدیگر رسند و چون دو پیاده از یکروی برآیند یکدیگر را بزنند و باختن آن همچو مرقع معروف است. (نفایس الفنون).
- شطرنج ذوات الحصون،و آن ده درصد باشد و بر کنارهای او از چهار گوشه چهار خانه ٔ دیگر باشد که آن را حصن خوانند و در وی چهار دبابه آورده اند که بر مثال رخ رود ولیکن به انحراف. و هرگز در این شطرنج بیدق فرزین نشود و باختن او همچو باختن شطرنج مرقع است اما اگر شاه درماند اگر تواند خود را در حصنها اندازد که هیچ چیز بر او نیفتد الا آنکه راه او گرفته شود که به حصن نتواند رفتن. (از نفایس الفنون).
- شطرنج کبیر، شطرنج دیگر است و بر آن زرافه و شیر و چیزهای دیگر در افزوده اند که شرح آن مطول است. (از نفایس الفنون).
- عرصه ٔ شطرنج، بساط شطرنج: پیاده ٔ عاج در عرصه ٔ شطرنج بسر می برد و فرزین می شود. (گلستان سعدی).
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه ٔ شطرنج رندان را مجال شاه نیست.
حافظ.


گوشه گوشه

گوشه گوشه. [ش َ / ش ِ ش َ / ش ِ] (ص مرکب) دارای گوشه که محدود به زوایاو مثلثها است. || (ق مرکب) از این گوشه به آن گوشه و از این طرف به آن طرف. (ناظم الاطباء).


نشین

نشین. [ن ِ] (نف) اسم فاعل مرخم است از نشستن. نشیننده. آن که می نشیند. || نشیننده و نشسته و همیشه بطور ترکیب استعمال می گردد. (ناظم الاطباء). به صورت پساوند به دنبال اسم آید، بدین شرح: 1- به معنی نشیننده در کلمات: اجاره نشین. اعتکاف نشین. اورنگ نشین. بادیه نشین. بالانشین. بردرنشین. بست نشین. بیابان نشین. پائین نشین. پالکی نشین. پرده نشین. پس نشین. پشت میزنشین.پیش نشین. پیل نشین. تارک نشین. تخت نشین. ته نشین. جانشین. جزیره نشین. جنگل نشین. چادرنشین. چله نشین. حاشیه نشین. حجله نشین. حومه نشین. خاک نشین. خاکسترنشین. خانقاه نشین. خانه نشین. خرابه نشین. خلوت نشین. خم نشین. خوش نشین. درگه نشین. دل نشین. ده نشین. راه نشین. روستانشین. ره نشین. زانونشین. زاویه نشین. زیرنشین. زیرپانشین.زیج نشین. ساحل نشین. سایه نشین. سجاده نشین. سدره نشین.سرنشین. شب نشین. شهرنشین. صحرانشین. صدرنشین. صف نشین. صفه نشین. صومعه نشین. کاخ نشین. کجاوه نشین. کرایه نشین. کرسی نشین. کشتی نشین. کناره نشین. کوه نشین. گاه نشین. گوشه نشین. عزلت نشین. عقب نشین. عماری نشین. محمل نشین. مربعنشین. مرزنشین. مسجدنشین. مسندنشین. نواحی نشین. والانشین. ویرانه نشین. هم نشین. هودج نشین. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود. 2- به معنی محل نشستن و مکان و جا در ترکیبات ذیل: ارمنی نشین. اسقف نشین. اعیان نشین. امیرنشین. ایل نشین. ترک نشین. حاکم نشین. حکومت نشین. خلیفه نشین. دوک نشین. شاه نشین. شاهزاده نشین. شه نشین. کردنشین. کنت نشین. کوچ نشین. گدانشین. عرب نشین. فقیرنشین. لرنشین. مطران نشین. مهاجرنشین. رجوع به هریک از این مدخل ها در ردیف خود شود. 3 -به معنی نشسته در ترکیبات ذیل: خاطرنشین. دلنشین.

فرهنگ عمید

گوشه نشین

آن‌که در گوشه‌ای بنشیند،
[مجاز] گوشه‌گیر، منزوی،

واژه پیشنهادی

گوشه نشین

انزوا جو

خلوت گزین

دُردام


زاهد گوشه نشین

رهبان

فارسی به عربی

معادل ابجد

گوشه نشین شطرنج

1303

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری